۹۹/۱/۷

ساخت وبلاگ

پسرم چند روزی بود که میگفت برم پایگاه برای کمک به ضد عفونی اماکن.  خواهر و مادرش راضی نبودند . حقیقتش خودم هم با توجه به خصوصیات پسرم ، دوست نداشتم بره  . اما آنقدر اصرار کرد که گفتم باشه خودم میبرمت.  بیشتر بخاطر اینکه ببینم چکار می کنند .

صبح ساعت ۹ رفتیم . در بدو ورود دیدم چند نفر دور هم صبحانه میل می کنند و مسئولشون آقای  ن  آمد جلو و ضمن سلام و احوالپرسی دستشو دراز کرد و با من دست داد و پسرم رفت قاطی بقیه بچه ها شد و همه باهش دست دادند و همه بدون ماسک و بدون دستکش . حالا من و پسرم هم دستکش داشتیم و هم ماسک ، خشکم زد ، البته تا حدودی پیش بینی می کردم این آقای ن طرز فکرش چگونه است ، از این عاشقای طب سنتی است . 

خلاصه پشیمان شده بودم اما از طرفی هم دلم نیامد غرور پسرم را پیش دوستانش بشکنم و برش گردونم . 

چند تا پمپ سم پاش و لباس مخصوص جلو در بود .

به پسرم توصیه های لازم را کردم . هرچند میدانستم که به هیچکدامش عمل نخواهد کرد . 

ظهر بعد پایان کار تشریف آورد.  لباس‌های مخصوصش را گذاشته بود تو پلاستیک و دو تا ساک دستی پر هم هله هوله خرید بود . 

خواهرش این روزها استرس زیادی دارد و پسرم بی خیال . کلی دعوا کردند سر این موضوع و نصیحت های ما هم کارساز نبود .

خدایا بخیر بگذران 

جزوه...
ما را در سایت جزوه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozneveshtman بازدید : 132 تاريخ : چهارشنبه 27 فروردين 1399 ساعت: 0:38