باران شدیدی می بارد .
ساعت : ۱۰ شب .
در تاریکی و خلوت شب وارد محله قدیمی مون میشم .
زن زباله گردی را می بینم گوشه ناودان فرسوده مدرسه را گرفته و به زور می خواهد از جا بکند .
قیافه نسبتا جوانی دارد قبلا هم یکبار او را دیده ام .
دلم خواست دنده عقب بگیرم و کمک کنم تا ناودانی فرسوده را با هم از جا بکنیم .
یا پول ناودان را بهش بدم و بگم بی خیالش شو .
نتوانستم .
اما قلبم به درد آمد .
جزوه...برچسب : نویسنده : roozneveshtman بازدید : 129