زنگ زد و گفت نصف شب امیر حالش بد شده و پول تو جیبشون نبوده تا بچه را ببرند دکتر .
نشستند تو حیاط و هر سه تایی گریه کرده اند .
میگم چرا زنگ نزدید ؟
میگه آخه چقدر ؟
میگم مگر غریبه اید ؟
گریه امانش نمیدهد .
خدایا تو میدانی که در قلبم چه طوفانیست .
جزوه...
برچسب : نویسنده : roozneveshtman بازدید : 126